خلاصه کتاب اعترافات غلامان

 ما سی غلامیم که....  


قرار بود هر کدام ده کیسه طا پاداش بگیریم با ده پارچه آبادی از خاک

حاصلخیز خراسان. ما سی غام بودیم که قرار بود کمی بعد هر کدام

حداقل سی غام داشته باشیم. 1

ما فرزندان آن غام سیاهیم که زیر آفتاب سوزان شهر مکه، عمار را

به ستون چوبی بسته بود و ضرب ههای سنگین شاقش را بر تن او

م یکوفت به جرم آنکه از قول رسول خدا گفته بود، سیاه و سفید و برده

و آزاد با هم برابرند و به یک اندازه نزد خدا احترام دارند. 2

ما سی غلامیم که آنچه را در آن سه سال بر ما رفت مرور م یکنیم...

- من با رجاء ابن اب یضحاک مأمور رفتن به مدینه بودم.

- من میان هزاران کاتب نیشابوری بودم.

- من نزدیک اولین صاحب منصبی بودم که چکم ههایش را

برید.

- من هنگام نماز باران کنارش بودم. 3

من با رجاء ابن اب یضحاک مأمور رفتن به مدینه بودم. زخم رانم

تازه خوب شده بود که مأمور مدینه شدم. با هفت غام جنگی دیگر

که رئی سشان من بودم مأمور شدیم تا با رجاء ابن اب یضحاک عازم

مدینه شویم و عل یب نموسی را با خود به مرو بیاوریم. 4

زخم رانم درد م یکرد و آزارم م یداد. در جن گهای بسیار زخ مهای زیادی

بر تنم نشسته بود؛ اما این یکی بدتر از همه بود. پشت ران پای راستم،

درست زیر نشیم نگاه به ضربه شمشیر مردی از سپاه امین شکافته شده

بود. 5

خلیفه جوانی که پنج سال بر تخت نشسته بود عاقبت تاوان خیانت

به برادرش را پس داد. امین، خاف وصیت پدرش و عهدنام های که با

برادرش امضاء کرده بود رفتار کرد. هارون گفته بود که پس از او امین

خلیفه است و ولیعهد او کسی نیست جز برادرش مأمون؛ اما امین که از

همان کودکی دل خوشی از برادر خود نداشت، چنین نکرد. او پسر خود،

موسی را ولیعهد اعام کرد. 1

پیش از ما حس نب نسهل، برادر فضل، وزیر خلیفه به مدینه رفته بود و

در ملاقات با عل یب نموسی دعوت خلیفه را به او اباغ کرده بود. درست

نم یدانم بین آنها چه گذشته بود. آ نقدر شنیدم که حس نب نسهل به

وی گفته بود، خلیفه طالب آن است که از تخت فرود آید و منصب خود

را به او که از نسل پیامبر و پاکترین مردم روی زمین است بسپارد؛ اما... 2

رجا ءاب ناب یضحاک، عموی فض لب نسهل بود. گویی به آب و هوای

خراسان و مرو عادت کرده بود که وقتی در عراق بودیم مدام از گرما

ناله م یکرد و عرق م یریخت. 3

جای زخمم درد م یکرد و بیم داشتم دوباره سرباز کند. تاب سفر طولانی

نداشتم؛ اما این را از همه مخفی م یکردم. غام تا زمانی ارزش دارد

که بتواند کار کن؛ اگر توانش را از دست بدهد، موجودی خوار و ضعیف

م یشود. دیده بودم چگونه غلامانی را که توان سفر، جنگ و یا کار

سنگین نداشتند، لباس زنانه م یپوشاندن و به لودگی و خنداندن دیگران

می گمارند. 4

حوالی کوفه به گروهی از سربازان زخمی و آشفته حال که در بیابان

پراکنده بودند، برخوردیم. پرسیدیم چه شده؟ گفتند در جنگ با سربازان

اب یالسرایا شکست خورده و راه فرار پیش گرفت هاند. اخبار شورش علویانی

که به رهبری اب یالسرایا قیام کرده بودند، بارها به مرو رسیده بود. او

و یارانش اگرچه شهر مکه را پس از تصرف کوتاه مدتشان از دست داده

بودند، هنوز گوشه و کنار عراق به سربازان خلیفه حمله م یبردند.

سرانجام به مدینه رسیدیم؛ ...

من و شش غام همراهم بیرون خانه عل یب نموسی منتظر رجاء و

همراهانش ماندیم...

هوا رو به غروب م یرفت... چیزی نگذشت که گروهی زن و مرد کاسه

به دست از راه رسیدند و در حالی که شر مزده و پنهانی ما را ناگه م یکردند

نزدیک در خانه ایستادند...

-1 ص 7

-2 ص 11

-3 ص 12

-4 ص 13

-5 ص 13

-1 ص 15

-2 ص 16

-3 ص 16

-4 ص 16

-5 ص 17

7 6

فریاد کشیدم اینجا چه م یخواهید؟! ...

پیرمردی سفیدپوش با دستار سبز از خانه بیرون آمد و فریاد کشید:

کاری به آنها نداشته باشید! آنها هر شب غذای خود را از این خانه

می برند. 1

عل یب نموسی پا به درگاه خان هاش گذاشت... بی آنکه به کسی نگاه کند

با صدای بلند سلام گفت. هر هفت نفر به او سلام کردیم و از جلوی

راهش کنار رفتیم... نگاهی از سر مهربانی به ما کرد و گفت: علیکم

السام برادران!

برادران!

ما غام بودیم و او ما را برادر م یخواند. به دور و برمان نگاه کریدم.

کسی جز ما انجا نبود...

برادران! ما غلامیم نه برادر کسی که جدش رسول خداست. 2

عل یب نموسی پا به درگاه خان هاش گذاشت... بی آنکه به کسی نگاه کند

با صدای بلند سام گفت. هر هفت نفر به او سام کردیم و از جلوی

راهش کنار رفتیم... نگاهی از سر مهربانی به ما کرد و گفت: علیکم

السام برادران!

برادران!

ما غام بودیم و او ما را برادر م یخواند. به دور و برمان نگاه کریدم.

کسی جز ما انجا نبود...

برادران! ما غلامیم نه برادر کسی که جدش رسول خداست. 3

عل یب نموسی ایستاد و از دور به قبر جدش سلام گفت...

علی به سوی قبر پیامبر رفت و کنار آن نشست...

چشمانش از اشک، سرخ و خیس بود...

روی زمین زانو زد و خطاب به یکی از همراهانش گفت: محول کمکم

کن...

محول... گفت: پدر و مادرم به فدایتان! چه شده؟ چرا ای نقدر منقلب

شده اید؟

عل یبن موسی گویی نه در جواب او که با خود زمزمه کرد و گفت: این

آخرین وداع من با جدم بود. من در غربت خواهم مرد. 1

عل یبن موسی رفت داخل و ما بیرون ایستادیم تا فرمان بعدی برسد.

چیزی نگذشت که از خانه صدای شیون و زاری بلند شد. وحش تزده گمان

کردم برای او اتفاقی افتاده است. اگر بلایی سر عل یبن موسی م یآمد،

بی شک خلیفه همه ما را از دم تیغ م یگذراند. به شتاب یکی از غلامان

زیر دستم را داخل خانه فرستادم تا برایم خبر بیاورد. غام کمی بعد

برگشت و گفت: عل یبن موسی زنده است؛ اما از اهل خان هاش خواسته تا

برای او عزاداری و شیون کنند. 2

زیر نخ لهای کوتاه در کنار آبگیر کوچکی از اس بهایمان پایی آمدیم...

عل یبن موسی هم از هودج بیرون آمد... آرام کنار آبگیر رفت، آستی نهایش

را بالا زد و وضو گرفت... رجاء جلو رفت و رو به او گفت: ابالحسن به

چیزی احتیاج ندارید؟

عل یبن موسی ... گفت: تنها گوش های خلوت که به نماز بایستم.

رجاء گفت: یعنی م یخواهید از ما دور باشید؟

جوا ب داد: م یخواهم به خدا نزدیک باشم.

رجاء گفت: ... هر جا که م یخواهید به نماز بایستید، کسی مزاحم شما

نم یشود.

عل یبن موسی گفت: کاش چنین باشد... 3

رجاء گفت: بفرمایید ابالحسن! بفرمایید بالای سفر ه بنشینید...

امام ... به رجاء گفت: اگر کنا سفر هتان برای غلامان هم جا هست

مهمان شما هستم. اگر نه، کنار برادرانم م ینشینم...

رجاء ... گفت: منظورتان از برادران، غلامان که نیستند!

عل یبن موسی گفت: درست همین منظور را دارم...

رجاء گفت: یعنی م یخواهید با غلامان سیاه همسفره شوید؟

عل یبن موسی جواب داد: جدم رسول خدا ... نخستین چیزی که به ما

آموخت بعد از یگانگی پروردگار آن بود که هیچ کس بر دیگری برتری

-1 ص 17 ندارد مگر به خاطر تقوا و پرهیزگار یاش. 4

-2 ص 20 , 21

-3 ص 20 , 21

-1 ص 20 , 21

-2 ص 23

-3 ص 25 و 26

-4 ص 27 و 28

9 8

استادم به من آموخته بود که هر کلام را با مدح خلیفه و حاکمانش شروع

کنم، دوام عمر ایشان و بزرگی سلطن تشان را از خداوند خواستار شوم...

پس از همه این ستای شها نوشتم:

امروز اهل نیشابود جملگی در بیرون دروازه شهر مجتمع شده، رسیدن

موکب عل یبن موسی را ه به دعوت عالم آل عباس خلیفه عبدالله مأمون

عازم مرو است، انتظار م یکشند. عل یبن موسی از راه بصره و اهواز به

نیشابور آمده و از اینجا عازم مرو خواهند شد. 1

صدای کاتب خراسانی رشته افکارم را گسست. او گفت » خطی نیکو داری...

تعریفش به دلم نشست. نگاهش کردم و با لبخند گفتم: واقعاً این طور

است؟...

با دقت به خطوط نگریست و گفت: آری، ان شاء الله ربط نیکو هم داشته

باشی.

گفتم ربط؟!

گفت: آری، ربط اندیشه است، آنچه که از ذهن به روی کاغذ م یآوری. 2

گفتم: من فقط واقعه آمدن عل یبن موسی، مهمان عزیز خلیفه را که

قرار است به ولایت عهدی منصوب شود، ثبت م یکنم.

گفت : واقعه به مهمانی رفتن عل یبن موسی یا به اسیری رفتنش را؟

با تعجب گفتم: اسیری؟! او را با جال و شکوه به مرو م یبرند تا کنار

خلیفه بر تخت بنشیند و تو م یگویی اسیری؟

گفت: ولیعهد؟ ولیعهدی که بیست سال از خلیفه بزر گتر است؟... 3

گفتم: شنید هام که خلیفه مأمون به عل یبن موسی پیشنهاد کرده اصل

خلافت را قبول کند، اما او نپذیرفته.

زهر خندی زد و جواب داد: مردی که به طمع خلافت برادر خود را

آ نگونه فجیع کشته، آیا خلافت را به راحتی به دیگری واگذار م یکند؟

تو باور میکنی که مأمون آ نهمه جنگ و خونریزی را پشت سر گذاشته

تا خلافت را به علویان ارزانی کند؟ 4

دوازده ساله بودم که حاکم یمن من را برای آموزش دبیری فرستاد. شاید

چون جث هام ضعیف بود و تاب کار سنگین نداشتم و شاید به خاطر آنکه

ی کبار در حضورش قصید های از ابونواس را از حفظ خوانده بودم. آن قصیده

را همیشه پدرم م یخواند، وقتی که در نخلستان خوش ههای خرما را از

پای درختان جمع م یکرد:

دنیا همین است که م یبینی

نه بدایتش را م یدانی

نه نهایتش را

پس دم را غنیمت شمار پیش از آنکه نهایت عمرت از راه برسد. 1

در میان دبیران حاکم یمن یکی بود که بیش از دیگران به من آموخت...

دیگران او را با نام کنی هاش ابومنصور خطاب م یکردند. ابومنصور به من

آموخت که:

هر چه م یگویند بنویسم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد...

گفت آنچه م یگویند بنویس، حتی اگر به گمان تو انشای غلط باشد.

انشای غلط را با خط نیکو بنویس. حرفی که با خط نیکو نوشته شود،

نیکو م ینماید؛ چه درست و چه غلط.

اگر طالب عمر طولانی هستی از بلند پروازی بپرهیز. 2

ابومنصور به من انشای عالمانه آموخت. خط زیبا یادم داد و از همه

مه متر، آموخت که چگونه زنده بمانم. چهارسال بعد حاکم یمن من

را به عنوان جزئی از خراج سالیانه خود به خلیفه هارون الرشید پیشکش

کرد. یک سال در دربار خلیفه بودم، ب یآنکه او را دیده باشم. پس از یک

سال در دربار خلیفه بودم، ب یآنکه او را دیده باشم. پس از یک سال و

اندی به من گفتند که مهیای سفر شو.

گفتم: به کجا؟

گفتند: به نیشابور. 3

جمعیت مشتاقانه به دهان او چشم دوخته بود. عل یبن موسی کمی

مکث کرد و گفت: یکی از آن شرایط منم...

کاتب خراسانی یکباره شو قزده گفت: دانستم، دانستم او چه گفت...

او همان کاری را م یکند که جدش حسین در کربا کرد. او گفت باید دین

رسول خدا را دوباره از نو زنده کنیم. باید یک بار دیگر ایمان بیاوریم،

به یکتایی خدا، به این که هی چکس دیگر را جز خدای یگانه پرستش

-1 ص 32

-2 ص 33

-3 ص 34

-4 ص 34

-1 ص 36 و 37

-2 ص 37

-3 ص 38

11 10

نکنیم؛ نه خلیفه و نه هی چکس دیگر را. در عین حال به خودش اشاره

کرد. باید با راهبری او خدای یگانه را بیابیم و پرستش کنیم 1

فض لبن سهل.. با حرارت و اشتیاق سخن م یگفت:

... درست است که امین خیانت کرد و خاف رأی پدر مرحومش، هارون

الرشید، فرزند خود را به ولیعهدی برگزید و نه تنها برادر لایق و قدرتمندش

را ب ینصیب گذاشت که قصد جان او را هم کرد. لکن عبدالله مأمون

برای کسب قدرت با او نجنیگد. او در پی اصاح وضع مسلمین بود.

شایسته نبود امپراطوری بزرگ اعراب به دست فرد نالایقی چون امین

بیفتد. خلیفه بزرگ به این دلیل جنگید و چون لای قتر بود دشمنانش را

به راحتی از دم تیغ گذراند و خود بر تخت نشست. 2

همه اطمینان داشتند آنچه اب نعامر با خود آورده مرغوب است. او در

معامله نیرنگ نم یکرد. اجناس مرغوبش را با سودی عادلانه، آ نچنان

که منفعت کاسبان خرده پا را نیز ضمانت کند، م یفروخت و همه

دوست داشتند مشتر یاش باشند. این بود که ما لالتجار هاش هی چگاه بر

زمین نم یماند و کاروا نهای پر تعدادش همیشه از بلخ و مرو و اهواز

راهی بصره بودند. 3

از پنجم رمضان کسی پا به مرو گذاشته که روزه خیلی چیزها شکست.

روزه سکوت. روزه چیزهای ندیده و روزه حر فهای نشنیده. در این بیست و

پنج روز خلی لها زبان حرف زدن پیدا کردند و خیل یها به دیدن چیزهایی

چشم بازکردند که تا قبل از آن نم یدیدند. ساکن آن خانه... با آمدنش

خیلی چیزها را عوض کرد. مرو دیگر شهر آرام گذشته نبود... مرو شهر

التهاب شده بود؛ شهر شایعات و پچ پچ هها، شهر جاسوسانی که از در و

دیوار خبر م یگرفتند و... 4

عد های م یگفتند... خلیفه قصد دارد با این کار ستمی که پدرش،

هارو نالرشید بر موس یبن جعفر، پدر عل یبن موسی روا داشته جبران

کند...

عد های نیز م یگفتند خلیفه عل یبن موسی را با این سودا به مرو آورده

که شور شهای علویان را در سراسر سرزمین خود بخواباند و بالاخره

گروهی اعتقاد داشتند خلیفه با یان کار به آل عباس و خویشاوندانش ضرب

شست نشان م یدهد. آل عباس به خیانتی که امین در حق مأمون روا

داشت اعتراض نکردند و حال خلیفه ولیعهد خود را از میان مردمی جز

آ لعباس انتخاب کرده تا از ایشان انتقام بگیرد. 1

عل یبن موسی سر پایین برد و به پاهایش نگاه کرد. بعد خم شد،

صند لهایش را از پا بیرون آورد و پابرهنه به راه افتاد. با این رفتار او

ولول های میان جمع افتاد. عده زیادی پاپو شهایشان را در م یآوردند و آنها

که پاپو ششان بند داشت باید خم م یشدند و بندها را باز م یکردند...

چشمم به صاحب منصبی جوان افتاد. میان ولوله جمعیت خم شده بود

و سعی م یکرد بندهای چکمه چرم یاش را باز کند؛ اما بازکردن بندها

مشکل بود... کمی که با بندها کلنجار رفت برخاست و خنجر نقر های اش

را بیرون کشید و بندهای چکم هاش را برید. 2

فضل... گفت: عجالتا فرمان بدهید نماز خواندن را به دیگری بسپارد و

خود برگردد.

خلیفه حیر تزده گفت: این افتضاح است. نخست او را با آن همه جاه و

جال اعزام نماز کمی و بعد از میانه راه بازگردانیم؟

فضل... گفت: اگر تن به این فضیحت ندهیم باید فاجع های بزرگ را به

جان بخریم!

خلیفه خشمگین فریاد کشید: اما این پیشنهاد تو بود. تو بودی که گفتی

عل یبن موسی را میان مردم ببر تا او را از نزدیک ببینند و لمس کنند.

آ نوقت قداستش م یشکند. 3

خبر بیعت عباسیان با ابراهیم، پسر سفاح تازه به مرو رسیده بود: از آل

عباس آنهایی که در بغداد و شهرهای عراق ساکنند دیگر خلافت مرو را

به رسمیت نم یشناسند. ایشان ابراهیم، پسر مهدی را به خلافت برزگ

و با او بیعت کرد هاند.

این را پیک خاک آلود های که از عراق رسیده بود گفت.

خلیفه ابتدا لبخندی زد. نه، خندید. از روی تمسخر خندید و گفت: ابراهیم

-1 ص 42 و 43 همان مردک رقاص؟ 4

-2 ص 46

-3 ص 48

-4 ص 60 و 61

-1 ص 62 و 63

-2 ص 69

-3 ص 74 و 75

-4 ص 75

13 12

در خانه عل یبن موسی چیزی رخ نداد که من ننوشته باشم. در پایان

هر شب وقتی او به بستر م یرفت و م یخوابید من به اتاقم م یرفتم.

کاغذهایم را که در صندوق چوب یام پنهان کرده بودم، برم یداشتم و

آنچه را که در طول روز دیده بودم م ینوشتم... مثاً شب بعد از جشن

ولایتعهد یاش ... بعد از نماز عشا دعا کرد و گفت: خدایا آنچه من امروز

پذیرفتم، چیزی بود که یوسف پیامبر نیز پذیرفت. او هم عزیزی مصر را

قبول کرد. به رحمتت که این عذر را از من بپذیر. 1

عل یبن موسی گا مهای بلند برم یداشت... بین راه مردم زیادی با دیدن

او راهی نماز شدند. از دروازه شهر که گذشتیم... پیرمردی سپید مو با

صدای بلند گف ت: ای فرزند رسول خدا! بی آبی امان ما را بریده. اگر

خشکسالی ادامه پیدا کند، دیگر چیزی برای پر کردن شکم خود و

کودکانمان نخواهیم داشت. امیدمان به توست. از خدا بخواه تا بران ببارد.

دیگران نیز هرکدام با سخنی حرف پیرمرد را تأیید کردند. در جواب آن

همه حرف، عل یبن موسی تنها گفت:

بی شک خداوند خیر ما را بهتر از هر کس دیگری م یشناسد. 2

خلیفه در مرگ وزیرش جامه سیاه پوشیده بود و اشک م یریخت و چنان

با خشم با غلامان مجرم سخن م یگفت که بندبند تن آنها از ترس

م یلرزید...

من شهادت دادم که آن پنج غام فضل را کشت هاند. غلامان بار دیگر

گفتند که به امر خلیفه بزرگ چنین کرد هاند و خلیفه پاسخشان را

هما نطور داد خلیفه بزرگ چنین کرد هاند...

خلیفه ... گفت: شما بر این ادعا شاهدی ندارید، اما کسی هست که بر

قتل فضل به دست شما شهادت م یدهد...

خلیفه حکم به قتل پنج غام داد و ... سرهایشان را به بغداد نزد حس نبن

فضل برادر فضل فرستادند. 3

من غلامم و فکر نم یکنم. شاید اگر خوب فکر کرده بودم پیشاپیش

م یدانستم که عاقبت فضل چنین خواهد شد. چرا که رفتار خلیفه پس

از شکست امین، آ لعباس و خویشاوندان او را سخت آزرده بود. عباسیان نیز

دلیل اصلی رفتارهای خلیفه را فض لبن سهل م یشناختند. حتی وقتی

خلیفه عل یبن موسی را به ولیعهدی خود برگزید... عباسیان... تقصیر این

کار را به گردن فضل انداختند و خوب پیدا بود که اگر روزی خلیفه

تصمیم به آشتی با خویشاوندانش بگیرد، قبل از هر چیز باید فض لبن

سهل را از سر راه خود بردارد. 1

خلیفه... به من گفت: تو باید بنویسی. وصف نوشت ههایت را بسیار

شنید هام، با غلامان دیگر برو، شمشیری هم تو بر پیکر او بزن؛ اما

برگرد و بنویس او در پی یک بیماری از جهان رفت. خودت را برای یافتن

بیماری هم زیاد خسته نکن. مثاً بنویس از فرط پرخوری از دنیا رفت.

مهم آن است که آیندگان او را شهید ندانند و پایان این سلسله فرا برسد. 2

ما قصد جانش را کرد هایم و شاید فهمیده باشد که ما فرمان خلیفه

را انجام م یداد هایم. م یاندیشیدیم که او خواهد گفت چطور توانسته از

چنگ ما و شمشیرهایمان بگریزد و زیر ضربات سی شمشیر برهنه زنده

بماند؛ اما او تنها آی های از قرآن را برای خلیفه خواند. آی های که فراموش

نم یکنیم : آنها اراده کرد هاند نور خدا را با نف سهایشان خاموش کنند.

خداوند نور خود را کامل م یکند؛ حتی اگر کافران را خوش نیاید. 3

خلیفه بعد از آن شب تا مد تها آشفته و پریشان بود. ش بها درست

نم یخوابید و ساع تها در تنهایی قدم م یزد. آشفتگ یاش از زمانی که به

طوس آمده بودیم بیشتر شده بود. در طوس مانند چند منزل دیگر، مدت

زیادی ماندگار شدیم و در این اقامت بود که خلیفه پریشان و پریشا نتر

م یشد. خلیفه... حوصله هیچ کس را نداشت از همه گریزان بود و بیش

از همه از عل یبن موسی واهمه داشت. سپرده بود هر وقت او به جایی

م یرود، خبر دهند تا خلیفه از آنجا دوری کند. 4

روزی که نام های از مدینه برایش رسید. آن روز او مُهر نامه را از دور شناخت.

با دیدن آن چون کودکان ب یتاب شد و قبل از آنکه من نام فرستنده

نامه را از روی مهر آن بخوانم، آن را از دست من گرفت...

تعظیم کوتاهی کردم و گفتم: مولای من این نامه از چه کسی بود...؟

-1 ص 84 او آرام صورتش را به سوی من برگرداند و گفت: خواهرم فاطمه معصومه.

-2 ص 90

-3 ص 94

-1 ص 94

-2 ص 102

-3 ص 106

-4ص 110 و 111

-5 ص 82 و 83

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.